چرا ما در وجودمان چیزهایی داریم که می ترسیم دیگران آن را بفهمند؟

در شهرستانی کوچک و  زیبا و به دور از هیاهوی ماشین و دود شهرهای بزرگ به دنیا آمدم.

کودکی لاغربودم و جثه ای ظریف داشتم.

خانواده از ابتدا مرا با این عبارات توصیف می کرد؛

کودکم از ابتدا لاغر و بی اشتهابود.

مادرم همیشه با توصیه های دیگران و پزشک بمن خوراکی مغذی می داد و می گفت تو باید قوی شوی.

گاهی این سوال در ذهنم عبور می کرد که:
آیا من ضعیفم و قرار است با این خوراکی ها قوی شوم؟ محاله، محال!

خانواده ای مودب، متمدن و فرهنگی داشتم. آن ها بسیار تلاش می کردند تا من خوب غذا بخورم و ضعف بنیه ام را جبران کنم.

همیشه صحبت از این بود که بچه خوب؛

حرف بی جا نمی زند، بیخود نق نق نمی کند، هر چه می بیند طلب نمی کند ووو ...


حتی قد مرا نیز کنترل می کردند که مبادا کوتاه قد شوم! پدرم آرزو داشت من یک بسکتبالیست شوم!

خوب به خاطر دارم که در مدرسه کتک خور بودم. همیشه فکر می کردم که حریف هیچ یک از بچه ها نیستم. آن ها خیلی از من قویتر بودند.

پدرم همیشه  می گفت : کتک زدن کار بدی است. بچه هایی که تو را کتک می زنند، بی ادب هستند.

کاملاً مجاب شده بودم که نباید حرف بدی بزنم. بچه های بد حرف های زشت می زنند. در مدرسه دیگر با بچه های بد کاری نداشتم. آن ها بی ادب تر از آنی بودند که بخواهم با آن ها درگیر شوم.

ولی روزهای زیادی دلم می خواست یک جا همه  آن ها را باهم گیر بیندازم و حسابی کتکشون بزنم.

همیشه آرزو داشتم حق این بچه های زورگو را کف دستشان بگذارم. ولی کی و کجا، نامعلوم بود...

گاهی در مهمانی های خانوادگی مادرم از من تعریف می کرد. از این که با ادبم و بدون اجازه هیچ کاری نمی کنم.من مورد تشویق فامیل بودم چون بچه ای بانزاکت و حرف گوش کنم.فرزندی که با بچه های بی ادب و بد دوست نیست و جواب آن ها را نمی دهد.

وقتی به دلیل منضبط بودن، نماینده کلاس شدم، ناظم از من خواست تخته را دو قسمت کنم.

یک طرف خوب ها و طرف دیگر بدها! من از همان کودکی آدم ها را دو دسته کردم...

وقتی نمره انضباطم 20 شد، دریافتم: پس بیست شدن نتیجه خوب بودن است!

بسیاری از دانش آموزان مساله دار و  بدند. نمره 20 مرا بیشتر و بیشتر تشویق می کرد تا دانش آموز بدون مساله مدرسه باشم. گل سر سبد خوب ها! از اینکه می توانستم چهره ای نیکو برای نمایش به دیگران داشته باشم، بسیار خوشحال بودم.

نقاشی کردن را خیلی دوست داشتم. نقاشی ای که بتوانم با آن رنگ ها را ترکیب کنم. مثل نقاشی با آبرنگ یا گواش.  اینکار با مداد  رنگی میسر نبود. ترکیب رنگ ها و ایجاد رنگ های جدید را خیلی دوست داشتم. به من احساس خلق کردن می داد ولی مادرم مخالف!

او همیشه می گفت مواظب فرشهای کرم رنگ نایینی ابریشمی باشم که پدرش برای دختر یکی یک دانه اش جهیزیه خریده بود!

دیگر نقاشی نمی کردم. به غرغرکردنش نمی ارزید. باید سرگرمی دیگری پیدا می کردم.

کم کم داشتم نگران می شدم. چون دیگر کسی در خانه نظر مرا نمی پرسید! دلیلی هم نداشت، چون هیچ وقت مخالف نبودم. در واقع اکثر اوقات موافقت می کردم.

تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدم و کم کم پا به ورطه نوجوانی گذاشتم.

نمی دانم چرا دیگر نمی خواستم کودکِ حرف  شنویِ مادر باشم. انگار مخالفت کردن بیشتر از حرف شنوی گذشته حال می داد.

دوست داشتم یه جاهایی با پدر یا مادر مخالفت کنم. وقتی مخالفت می کردم، انرژی بیشتری را در خود حس می کردم.

نمی دانم این انرژی از کجا می آمد ولی با مخالفتم حسِ بزرگی و مهم بودن داشتم. من به یک مساله در خانواده تبدیل شده بودم.

روز به روز اختلافات من و والدینم بیشتر می شد و

اختلاف بیشتربا آن ها=فاصله بیشتراز آن ها

من تحت تربیت یک خانواده فرهنگی بزرگ شده بودم. فرهنگ غنی خانواده ام مرا به فرزند با نزاکت جامعه تبدیل کرده بود.

ساختار نظام تربیتی خانوادگی مرا دو تکه کرد :خصایص خدادی + خصایص قراردادی! شخصیت من شد یک الاکلنگ

من هم مانند تخته کلاس دو قسمت شدم. خوب ها و بدها...!

حالا می توانستم جلوی خوبها و حتی بدها یک عالمه ضربدر بزنم، درست مانند روزهای گذشته.

امروز می فهمم که همه ویژگی های من در الاکلنگ شخصیتم قرار داشتند و هیچ خصیصه ای دور انداخته نمی شود.فقط می توان آن را از نقطه ای به نقطه دیگر الاکلنگ منتقل نمود.

من برای اینکه فرد متمدن و با فرهنگی باشم باید خصوصیات مطلوب جامعه ام را آشکار می کردم و خصوصیات ممنوع را پنهان.

پس شروع کردم به پر کردن
کوله باری از خصایص ممنوعه  !

کوله باری از شخصیت های ممنوع از نگاه خانواده ام و جامعه؛

طماع، حسود، سلطه جو، کینه توز، بداخلاق، ولگرد، خشن، خبرچین، ظالم، کله شق، لاف زن، بدبخت

و خانواده غافل از اینکه خصوصیات مفیدم را نیز در کوله بارم ریختند.

در کوله بارم فردی بود؛

خلاق، قوی، اجتماعی، حق گو، مستقل، مدافع، باخاصیت، احساساتی، آفرینشگر، هنرمند، نه گفتن، شجاع، بی تعارف

و من دریافتم ما بدون تاریکی نمی توانیم نور بسازیم .

اکنون
که به آن روزها فکر می کنم،
می بینم اگر به سخنان آمیخته به اندرز پدر و مادرم گوش نمی کردم یک انسان برآمده از فرهنگ و همرنگ جماعت نبودم

حالا می‌فهمم چر ما در وجودمان چیزهایی داریم که می‌ترسیم دیگران آن را بفهمند.

نظرات 1 + ارسال نظر
یعقوب علیزاده چهارشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ق.ظ

حسم بعد از خواندن اینه که بیشتر با عمل کردن به انهایکه میترسم دیگران انرا به فهمند زندگی کردن زندگیه با روحتریه تا زندگی کردن با خود سانسوری من تا به حال بعلت خود سانسوری نتوانستم زندگیه دلخواهه خودمو بطور کامل زندگی کنم تا این فرصت را بیابم انجه که با طبعت زندگیم سازگار نیست خودم انرا کنار بگذارم نه با ارزشهای گذاشته شده دیگران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد