ضرب المثل های سایه

با اینکه سایه از مفاهیمی است که دکتریونگ حدود صدسال پیش مطرح نمود ولی ادبیات کهن ملل نشان می دهد که این مفهوم خیلی هم ناآشنا نیست. در این بخش منتظر ضرب المثل های شما دوستان هستیم. به ویژه اگر تحلیل خودتان را هم ضمیمه کنید.   


من با یک ضرب المثل معروف شروع می کنم، تحلیلش با دوستان:


مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میشه
...

ما آینه دیگرانیم و دیگران آینه ما!

هنگامی که کسی را تحسین می کنید، این فرصت را پیدا می کنید که یکی از جنبه های خود و او را پیدا کنید. 

علاوه بر فرافکنی های منفی باید به فرافکنی های مثبت نیز توجه کنیم. آن ها نیز یادآور جنبه هایی در ما هستند. اگر شجاعت یک قهرمان را تحسین می کنید، به این دلیل است که میزان شجاعتی که می توانید در زندگی ابراز کنید را در او می بینید. 

بیشتر افراد عظمت خود را فرافکنی می کنند و اگر شما عظمتی را مشاهده می کنید، در واقع عظمت خودتان را می بینیدو چشمانتان را ببندید و به این نکته بیاندیشید، اگر عظمت فرد دیگری را تحسین می کنید، آن چه می بینید عظمت خودتان است و اگر آن را نداشتید، نمی توانستید آن را در دیگری تشخیص دهید. شاید شما به شیوه ای متفاوت این ویژگی را نشان می دهید. 

بنابراین می توان گفت وقتی به کسی عشق می ورزید، در واقع به دلیل خصلت هایی است که آن فرد دارد و این خصلت ها جایی در تاریک خانه وجود شما پنهان شده اند. 

کافیست چشمانتان را باز کنید و به خود بنگرید، البته چون نمی توانیم خود را بنگریم، به آینه ای نیاز داریم. شما آینه من هستید و دیگران آینه شما!  

بزرگان دین ما گفته اند که مومن آینه مومن است. مطمئناً چیزهایی که در خودتان دوست دارید یا ندارید، در دیگران می بینید. با شناسایی و در آغوش کشیدن این جنبه های خود می توانید با خود و دیگران ارتباط بهتری برقرار کنید.

نصیحت ما به دیگران، خودمان را رستگار می کند!

 

 

می گویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند. 

هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید، او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد. تکه گچی برداشت و بر در خانه ملا نوشت :"نادان ابله"! 

ملا به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت : قرارمان را فراموش کرده بودم، مرا ببخشید تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل مشاهده کردم، به یاد قرارمان افتادم! 

معمولاً رنجش ما از دیگران به سبب جنبه های حل نشده خودمان است. بنابراین، بیشتر اوقات مطالبی را که به عنوان قضاوت یا راهنمایی به دیگران می گوییم، در واقع "به خودمان" می گوییم. 

ما نقطه ضعف های خود را به دیگران نسبت می دهیم و مطالبی را به دیگران می گوییم که در درون خود ماست. هنگامی که درباره دیگران پیش داوری می کنیم، در حقیقت درباره خود پیش داوری کرده ایم. به علاوه در بسیاری از موارد توصیه هایی که به دیگران می کنیم، نشانه اینست که ما به آن توصیه ها نیاز داریم و بخشی از درون ما تشنه این توصیه هاست و آن را می طلبد. 

خصلت های فرافکنی شده به دیگران خصلت هایی است که در سایه ما به سر می برند و سایه آن بخشی از روان است که در اعماق خودآگاهی یا بین آگاهی و خودآگاهی قرار دارد. 

تا هنگامی که وجود برخی از جنبه ها را در خود انکار کنید، به این افسانه تحقق می بخشید که سایرین ویژگی هایی دارند که شما ندارید. 

فرافکنی و خودشناسی

فرافکنی پدیده جالب توجهی است. فرافکنی یکی از دفاع های روانی است. درست مانند پادتن ها که دفاع از بدن را به عهده دارند.

فرافکنی به معنای نسبت دادن غیرارادی رفتار ناآگاهانه خود به دیگران است، به طوری که انگار این وی‍ژگی ها در دیگری یا دیگران وجود دارد. در ادبیات غنی ما نیز فرافکنی در این جمله نیز آورده شده است.

" کافر همه را به کیش خود پندارد." برای مثال : اگر کسی در درون خویش احساس حقارت و خودکم بینی کند و به این نتیجه برسد که دیگران او را تحقیر می کنند و رفتار درستی با او ندارند یا فردی که نسبت به دیگران بدبین است، ممکن است رفتار و گفتار دیگران را بد تعبیر کند و به این نتیجه گیری نادرست برسد که دیگران قصد آسیب رساندن یا صدمه زدن به وی را دارند یا در پی این هستند که زیر آب او را بزنند.

ما فقط آن چه را که خودمان هستیم، می بینیم. پدیده فرافکنی را می توان در قالب دیگری نیز توضیح داد. 

 

اگر آن را فقط به صورت نوعی تبادل انر‍ژی ببینید، می توانید تجسم کنید که صدها خروجی الکترونیکی بر روی سینه خود دارید و هر خروجی نشانه ویژگی خاصی است. ویژگی هایی که مورد پذیرش و تایید شما هستند، درپوش دارند و از این رو ایمن بوده و اتصالی نمی کنند، اما ویژگی هایی که ما را ناراحت می کنند و هنوز پذیرای آن ها نیستیم، بار الکتریکی دارند. بنابراین هنگامی که با افرادی  روبرو می شویم که یکی از این ویژگی ها را نشان می دهند، در واقع درست مانند این است که دوشاخه آن ها به ما وصل می شود.  

برای مثال: اگر خشم را در خود انکار کنید، افراد تندخو را جلب می کنید، چون احساس خشم سرکوب شده سبب می شود تندخویی اطرافیان را ببینید یا نسبت به افراد تندخو واکنش بسیار شدیدی از خود نشان بدهید، چون فکر می کنید شما فرد خشمگینی نیستید و هیچ گونه خشمی در درونتان نیست.

اگر از تکبر کسی می رنجید، شاید به دلیل آنست که تکبر را در وجود خود نمی پذیرید و آن را انکار می کنید. البته بدین معنا نیست که ما نسبت به ویژگی های منفی در خود یا دیگران بی تفاوت باشیم. طبیعی است که ویژگی های منفی مانند حسد، تکبر، پرخاشگری، رقابت جویی خصمانه و مانند آن واکنش های منفی را در ما بر می انگیزد، اما اگر این ویژگی ها درخودمان باشدو از آن بی خبر باشیم، مطمئناً واکنش های منفی ما بسیار شدیدتر از کسانی خواهد بود که نسبت به این ویژگی های منفی وجود خود آگاهی دارند.

اگر متوجه شدید که نسبت به رفتار دیگران واکنش شدیدی از خود نشان می دهید، می توانید از خود بپرسید که : خوب، درست است که فرد الف رفتارهای نامناسبی دارد، ولی چرا من باید تا این اندازه نسبت به او حساسیت نشان دهم و از او متنفر باشم؟ پس حتماً اشکالی در من وجود دارد که تا این اندازه حساس هستم. از طرفی اگر دیگران را افرادی در حال رشد ببینید، به جای واکنش های منفی شدید با آن ها مدارا خواهید کرد و با خود خواهید گفت : رفتارهای نامناسب آن ها از تاریخچه زندگی آن ها برمی خیزد و اگر زندگی فرصت های مناسبی در اختیار آن ها قرار دهد، مطمئناً اصلاح خواهند شد.

چرا ما در وجودمان چیزهایی داریم که می ترسیم دیگران آن را بفهمند؟

در شهرستانی کوچک و  زیبا و به دور از هیاهوی ماشین و دود شهرهای بزرگ به دنیا آمدم.

کودکی لاغربودم و جثه ای ظریف داشتم.

خانواده از ابتدا مرا با این عبارات توصیف می کرد؛

کودکم از ابتدا لاغر و بی اشتهابود.

مادرم همیشه با توصیه های دیگران و پزشک بمن خوراکی مغذی می داد و می گفت تو باید قوی شوی.

گاهی این سوال در ذهنم عبور می کرد که:
آیا من ضعیفم و قرار است با این خوراکی ها قوی شوم؟ محاله، محال!

خانواده ای مودب، متمدن و فرهنگی داشتم. آن ها بسیار تلاش می کردند تا من خوب غذا بخورم و ضعف بنیه ام را جبران کنم.

همیشه صحبت از این بود که بچه خوب؛

حرف بی جا نمی زند، بیخود نق نق نمی کند، هر چه می بیند طلب نمی کند ووو ...


حتی قد مرا نیز کنترل می کردند که مبادا کوتاه قد شوم! پدرم آرزو داشت من یک بسکتبالیست شوم!

خوب به خاطر دارم که در مدرسه کتک خور بودم. همیشه فکر می کردم که حریف هیچ یک از بچه ها نیستم. آن ها خیلی از من قویتر بودند.

پدرم همیشه  می گفت : کتک زدن کار بدی است. بچه هایی که تو را کتک می زنند، بی ادب هستند.

کاملاً مجاب شده بودم که نباید حرف بدی بزنم. بچه های بد حرف های زشت می زنند. در مدرسه دیگر با بچه های بد کاری نداشتم. آن ها بی ادب تر از آنی بودند که بخواهم با آن ها درگیر شوم.

ولی روزهای زیادی دلم می خواست یک جا همه  آن ها را باهم گیر بیندازم و حسابی کتکشون بزنم.

همیشه آرزو داشتم حق این بچه های زورگو را کف دستشان بگذارم. ولی کی و کجا، نامعلوم بود...

گاهی در مهمانی های خانوادگی مادرم از من تعریف می کرد. از این که با ادبم و بدون اجازه هیچ کاری نمی کنم.من مورد تشویق فامیل بودم چون بچه ای بانزاکت و حرف گوش کنم.فرزندی که با بچه های بی ادب و بد دوست نیست و جواب آن ها را نمی دهد.

وقتی به دلیل منضبط بودن، نماینده کلاس شدم، ناظم از من خواست تخته را دو قسمت کنم.

یک طرف خوب ها و طرف دیگر بدها! من از همان کودکی آدم ها را دو دسته کردم...

وقتی نمره انضباطم 20 شد، دریافتم: پس بیست شدن نتیجه خوب بودن است!

بسیاری از دانش آموزان مساله دار و  بدند. نمره 20 مرا بیشتر و بیشتر تشویق می کرد تا دانش آموز بدون مساله مدرسه باشم. گل سر سبد خوب ها! از اینکه می توانستم چهره ای نیکو برای نمایش به دیگران داشته باشم، بسیار خوشحال بودم.

نقاشی کردن را خیلی دوست داشتم. نقاشی ای که بتوانم با آن رنگ ها را ترکیب کنم. مثل نقاشی با آبرنگ یا گواش.  اینکار با مداد  رنگی میسر نبود. ترکیب رنگ ها و ایجاد رنگ های جدید را خیلی دوست داشتم. به من احساس خلق کردن می داد ولی مادرم مخالف!

او همیشه می گفت مواظب فرشهای کرم رنگ نایینی ابریشمی باشم که پدرش برای دختر یکی یک دانه اش جهیزیه خریده بود!

دیگر نقاشی نمی کردم. به غرغرکردنش نمی ارزید. باید سرگرمی دیگری پیدا می کردم.

کم کم داشتم نگران می شدم. چون دیگر کسی در خانه نظر مرا نمی پرسید! دلیلی هم نداشت، چون هیچ وقت مخالف نبودم. در واقع اکثر اوقات موافقت می کردم.

تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدم و کم کم پا به ورطه نوجوانی گذاشتم.

نمی دانم چرا دیگر نمی خواستم کودکِ حرف  شنویِ مادر باشم. انگار مخالفت کردن بیشتر از حرف شنوی گذشته حال می داد.

دوست داشتم یه جاهایی با پدر یا مادر مخالفت کنم. وقتی مخالفت می کردم، انرژی بیشتری را در خود حس می کردم.

نمی دانم این انرژی از کجا می آمد ولی با مخالفتم حسِ بزرگی و مهم بودن داشتم. من به یک مساله در خانواده تبدیل شده بودم.

روز به روز اختلافات من و والدینم بیشتر می شد و

اختلاف بیشتربا آن ها=فاصله بیشتراز آن ها

من تحت تربیت یک خانواده فرهنگی بزرگ شده بودم. فرهنگ غنی خانواده ام مرا به فرزند با نزاکت جامعه تبدیل کرده بود.

ساختار نظام تربیتی خانوادگی مرا دو تکه کرد :خصایص خدادی + خصایص قراردادی! شخصیت من شد یک الاکلنگ

من هم مانند تخته کلاس دو قسمت شدم. خوب ها و بدها...!

حالا می توانستم جلوی خوبها و حتی بدها یک عالمه ضربدر بزنم، درست مانند روزهای گذشته.

امروز می فهمم که همه ویژگی های من در الاکلنگ شخصیتم قرار داشتند و هیچ خصیصه ای دور انداخته نمی شود.فقط می توان آن را از نقطه ای به نقطه دیگر الاکلنگ منتقل نمود.

من برای اینکه فرد متمدن و با فرهنگی باشم باید خصوصیات مطلوب جامعه ام را آشکار می کردم و خصوصیات ممنوع را پنهان.

پس شروع کردم به پر کردن
کوله باری از خصایص ممنوعه  !

کوله باری از شخصیت های ممنوع از نگاه خانواده ام و جامعه؛

طماع، حسود، سلطه جو، کینه توز، بداخلاق، ولگرد، خشن، خبرچین، ظالم، کله شق، لاف زن، بدبخت

و خانواده غافل از اینکه خصوصیات مفیدم را نیز در کوله بارم ریختند.

در کوله بارم فردی بود؛

خلاق، قوی، اجتماعی، حق گو، مستقل، مدافع، باخاصیت، احساساتی، آفرینشگر، هنرمند، نه گفتن، شجاع، بی تعارف

و من دریافتم ما بدون تاریکی نمی توانیم نور بسازیم .

اکنون
که به آن روزها فکر می کنم،
می بینم اگر به سخنان آمیخته به اندرز پدر و مادرم گوش نمی کردم یک انسان برآمده از فرهنگ و همرنگ جماعت نبودم

حالا می‌فهمم چر ما در وجودمان چیزهایی داریم که می‌ترسیم دیگران آن را بفهمند.